شما اینجا هستید

اخبار » ماجرای بَمبوله شماره ۳۱


احسان عبدی‌پور

یک بَمبوله (بادکنک) توی شانسی بود، بادنشده قد بشقاب بود. بادش که می‌کردی قد گونی برنجی می‌شد. همه شانسی می‌خریدند به امید بردن اون.بالاخره پول‌هایم جمع شد و عقب وانت‌بار نشستم رفتم بازار خرمایی‌ها و یه بسته بمبوله شانسی خریدم که کاسبی کنم.

سه هفته از تابستان گذشته بود و خیلی دیر شده بود. به محض اینکه آن را خریدم، هنوز ده قدم برنداشته بودم که یک بچه عرب از پشت گفت: «می‌فروشی؟!» تا برگشتم دیدم یک بچه باریک قلمی است. با سر کچل نشسته بود کنار مادرش وسط بازار. مادرش عبای عربی سرش بود و نایلون خارجی دست‌دوم می‌فروخت. گفتم: «ها می‌فروشم». مادرش زد پس گردنش بعد رو به من گفت: «خودش پول نداره… یالا روح!»

باریکِ قلمی بنا کرد تندتند عربی حرف‌زدن با مادرش، مادرش محلش نگذاشت، بنا کرد خودش را توی گِل پلکاند. وسط بازار. لای نایلون‌های مادرش! مادر هر چی زور زد چاره‌اش نکرد. من هم بموله‌ها را گرفته بودم سمتش که خوب ببیند و یک وقت خشمش را کم نکند! خلاصه که مادر تسلیم شد. با یک‌میلیون فحش و دندان‌قروچه پنج تومان داد دست نی‌قلیون که بیاید چراغ اولم را روشن کند و کاسبی‌ام آغاز بشود. پنج تومان را از او گرفتم و برگه انتخاب را به سمتش نگه داشتم، دست گذاشت رو یکی از خانه‌هایش. «گفت: اینو میخواهی!»، گفتم: «چشم پسر خوب».در آوردم. شماره سی و یک بود. حالا باید بمبوله شماره سی و یک را از روی صفحه پیدا می‌کردم و به او می‌دادم.

ناگهان کمرم تیر کشید. لاله گوشم داغ شد و بازار را موج برداشت. سی و یک، شاه بمبوله شانسی بود. من دیوانه نمی‌دانستم که قبل از اولین فروش باید شماره شاه بمبوله را خودم از داخل شانسی بردارم و بعد خودش را جداگانه چهل‌تومان بفروشم. اگر می‌فروختمش، عین صدوچهل‌تای باقی مانده روی دلم و روی دستم باد می‌کرد. باریکِ قلمی، حالا منتظر است که دست من برود توی صفحه و سی و یک را به او بدهم. نگو که زرنگ‌خان از قبل می‌فهمیده شماره غول، کدامشان است و من در عنفوان بیزنس، خورده‌ام به تور گرگ وال استریت!

حالا چشم تو چشم هستیم و هنوز اشک‌هایی که به خاطر پنج تومان ریخته و جای شقه کشیده مادرش روی صورتش دیده می‌شود. من هم تمام روزهایی که زور زدم تا سیصدتومان جمع کنم به‌صورت دور تند جلو چشمم می‌آید. می‌خواستم سر کچلش را بکنم تو دهنم. دلم می‌خواست مادرش توی همین مرحله باز پشیمان بشود و حمله کند پنج تومان را از توی دستم بردارد. حتی فحش هم بهم می‌داد اشکالی نداشت. قلمی که دید من خشکم زده گفت: «چرا اینقدر دارم فکر می‌کنم؟» این یعنی که حالی‌اش بود چه کوتی ازش در دست اول خورده‌ام. یکهو از ته ورشکستگی و بدبخت‌شدن، از اعماق سرم یک صدایی آمد. مغزم یک فرمانی داد.

خودم را جمع کردم و یک چیزی در کله‌ام بود که فقط یک ذره اعتماد به نفس می‌خواست تا اجرا بشود. دستم رفت سمت شماره سیزده!چشمان کچل نی‌قلیونی رفت کله سرش! سیزده یه بمبوله‌ای بود نصف قاشق ‌چای‌خوری. چشم قلمی گرد شد. گفت: «نه اشتباهی می‌کنم!»، گفتم: «دیگه خرید… پولتو پس نمی‌دم!» تا می‌خواست سی و یک را نشانم بدهد و حالی‌ام کند، هی من تابش می‌دادم و می‌گفتم: «سیزده». او داد می‌زد و من بیشتر داد می‌زدم. خلاصه قلمی تو مبحث اعداد لاتین کم آورد. نتوانست ثابت کند.یه بمبوله قد سر خودکار برداشت و رفت نشست کنار مادرش. مادرش کمی به عربی فصیح چیزهایی را به پسرش توضیح داد و بعد پس‌گردنی نهاد پس کله کچلش. من نایستادم. دور شدم. رفتم توی شلوغی و ناپدید شدم.رفتم نشستم پشت بازار موهینی. نفس‌نفس می‌زدم.

نگاه به بمبوله شماره سی و یک کردم. سر جایش بود. اگر نبود حالا من بدبخت بودم. همه پول‌هایم رفته بود. گرمی لاله گوشم کم‌کم پخش شد در تمام تنم. دلم آمد پیش بدبختی خودم بسوزد اما یکهو یاد سیاه قلمی باریک تمام جانم را به‌هم ریخت. گریه‌ام گرفت. نفهمیدم به‌خاطر خودم یا او. در نظرم داشت زور می‌زد بمبوله شماره سیزده را باد کند و مادرش را مجاب کند اما سیزده قد پستونک هم باد نمی‌شد. از تابستان و کار بیزار شدم. همان‌جور که نشسته بودم، قاطی بوی خیس ماهی و میگو که می‌دادم توی سینه، لایه‌لایه غم توی تنم زیاد شد. بیش از قُوه و قد و قواره‌ام.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

خبر بندر | بندرگناوه، بندر دیلم، بوشهر