شبی با نادر در روستای سیاه مکان کوچک
فتح الله علی مرادی
خبربندر: مدت ها پیش شنیده بودم که پیرمرد صاحب دلیدرروستای سیاه مکان کوچک واقع در جنوب شرقی دیلم ، در پهن دشت لیراوی زندگی می کند که بسیاری از اشعار حافظ و سعدی را از برداردو اشعار فلک ناز را به زیبایی آن هم با صوت می خواند. بسیار مشتاق بودم که ایشان را از نزدیک ببینم و در محضرش زانوی ادب بزنم و بی تردید لذت ببرم. موضوع را با دوست شاعر و خوش ذوق و خوش قریحه ام حاج حمید مرادی در میان گذاشتم. ایشان هم استقبال کردند و قول دادند در اولین فرصت ترتیب این دیدار را بدهد.
در ساعت ۹ شب مورخ هشتم خرداد سال ۱۴۰۲ با هماهنگی انجام شده ، با اتومبیل حاج حمید و به رانندگی پسر برومندش ف جسین آقا بندر را از از طریق جاده بنه اسماعیل ترک کردیم. بعد از پانزده دقیقه به روستای سیاه مکان بزرگ رسیدیم. در آنجا آقای عبدالله سعبانی که میزبانی ما را برعهده گرفته بود انتظار ما را می کشید تا به عنوان راهنما ف ما را از طریق جاده خاکی به روستای سیاه مکان کوچک ببرد. بعد از بیش از ده دقیقه ب روستای سیاه مکان کوچک رسیدیم و به منزل وی وارد شدیم در اشتیاق دیدار پیرمرد زنده دل ، نادر شعبانی سر از پا نمی شناختیم. بعد از کمی تعارفف حقیر درب اتاق را بازکرده و وارد شدیم. پیرمرد صاحب دل با عمامه سفید بر سر با خوشحالی بلند شدو ما را در آغئش گرفت. و من نیز به رسم ادب دست ها و شانه هایش را بوسیدم و همگی در کنارش نشستیم. چقدر با صفا بود و شیرین سخن می گفت.
در ابتدا از گذشته صحبت کرد و اتفاقاتی که بر دشت سرسبز لیراوی گذشته است. حافظه ای قوی داشت و با زبانشیرینش از اتفاقات گذشته می گفت.
بعد از پذیرایی با آب و چای و هندوانه از پیرمرد زنده دل خواستم که شعری برایمان بخواندف کمی جابجا شد. کمرش را راست کرد و غزل زیبای الا یا ایها الساقی حافظ را خواند. آن هم با چه آب و تابی! انگار جان تازه ای در کالبدش دمیده شده بود که بی هیچ احساس خستگی و به روانی شعر می خواند؛به گونه ای که تحسین حضار را بر می انگیخت،بیاختیار کف زدیم و ایشان را تشویق کردیم.
تا پیرمرد صاحب دل نفس تازه کند، از شاعر خوش قریحه حاج حمید مرادی درخواست کردیم که یکی از اشعار محلیخود را بخواند و ایشان لبیک گفت و غزل زیبا و خاطره انگیز”یادش به خیر بو” را با احساس خاصیکه بروجودش مستولی شده بودو لذت بیشتری به مجلس مس داد قرائت نمود. بعد از آنکه پیرمرد قصه ما نفس تازه کرد از او خواستیم که برای ما فلک ناز بخواند. آن هم با صوتی که مخصوص صدای نازنین خودش بود برای اینکه احساسات پاک پیرمرد زنده دل را بیشتر برانگیزم ، همانطور که در کنارش نشته بودم با صدای بلند خواندم:
زبهر گل رخان فرخ آباد نباید یار خود را داد بر باد
لبخندی از رضایت بر لبانش جاری کرد و شروه به خواندن نمود و در ضمن خواندن بعضی از مضامین شابیات را تشریح می کرد.
نادر بزرگوار و صاحب دل در نوجوانی به مکتب رفته و در کنار فراگیری قرآن ، کتب دیوان جافظ ، اشعار سعدیو فلکناز را هم یاد گرفته و دیگر کتب رایج دوران نوجوانی و جوانی اش مثل جوهری، حسین کرد شبستری،امیر ارسلان نامدار، اسکندرنامه ،مهتر نسیم عیار و…. را خوانده و مطالعه نموده بود که با گذشت سالها هنوز محتوی این کتاب ها را بخاطر داشت.
میزبان بزرگوار درخواست استراحت داد تا گلویی تازه کنیم . در مدت کوتاهی چایی نوشیدیم وپیرمرد قصه ما اندکی استراحت نمود. قرار بود آقای ناصر میرجهانمردی که از صاحب دلان و حافظان شاهنامه است ودرحال حاضر در روستای گزلوری زندگی می کند هم در این جمع صمیمی ما را همراهی و مارا به فیض برساند، اما در لحظه های آخر اعلام کردکه مهمان برایش آمده و عذرخواهی کرد. سید ناصر از نوادگان مرحوم سید عباس، شاعر زبر دست بلوک لیراوی است که تبحر خاصی در بیان تاریخ شفاهی سلسله های مختلف داردو حافظ قسمت زیادی از اشعار شاهنامه است. بسیار دوست که هر طور شده در جمع ما حضور پیدا کند و آن گاه با هم دم بگیریم که ” گل بود و به سبزه هم آراسته شد” ولی انگار آن شب شانس با ما یار نبود و یک جای مجلس می لنگید.
زمان به سرعت سپری می شدو به پایان مجلس به یادماندنی آن شب خاطره انگیز نزدیک می شدیم . چیزی که اصلا دوست نداشتیم اتفاق بیفتد. اما قهرمان داستان ما در آن شب نشینی ف بی آنکه احساس خستگی کند سرشار از انرژی و اشتیاق ، سخن می گفت. از چشمان نافذش می شد خواند:
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم شاید این دم نرسانیم به فردای دگر
برخلاف میل باطنی خود از جای بلند شدیم تا روستای پر از آرامش سیاه مکان کوچک را با خاطره شیرین در کنار نادر بودن ترک کنیم، به امید آنکه خداوند بزرگ فرصت دیگری به ما عطا فرماید و باردیگر دیدار پیرمرد صاحب دل را به ما ارزانی دارد.
در انتها هم در اتاق و هم در باغ واقع در حیاط منزل عکس هایی به یادگار گرفتیم و در حلیکه بغض گلویم را میفشرد زمزمه کردم:
چه خوش باش که بعد از انتظاری به امیدی رسد امیدواری
چه خوش باشد و زان خوشتر نباشد دمی که می رسد یاری به یاری