معجزه دستمال کاغذی (طنز)
عبدالکریم نیسنی
دوتا دختر دم بخت با هم درد دل می کردند.
اولی میگفت، راستی نسرین تو، چه جوری با همسر آینده ات آشنا شدی، نسرین گفت خیلی ساده یک روز صبح بلند شدم، پنجره باز کردم تا به هوای تازه برسم.پوست تخمه شکسته های مانده از شب قبل را سرازیر کردم توی کوچه، از پایین سر و صدایی آمد نگاه کردم دیدم جوانی شیک پوش روی موهای سرش انبوه پوست تخمه های من لونه کرده،چند برگ دستمال کاغذی برای پاک کردن سرش فرستادم پایین. او مجدداً دستمال را با یک سنگ ریزه پرت کرد توی پنجره که روی آنها نوشته بود خوشم آمد از شوخی و شگردت، فردا شب میام خواستگاری ات.
دختر دومی فوراً بلند شد که برود، نسرین گفت مریم کجا،با این عجله، مریم گفت می روم تا چند عدد تخم مرغ و گوجه فرنگی و یک بسته دستمال کاغذی برای فردا صبح آماده کنم.
روز بعد مریم با چشمان اشکبار و چند برگ دستمال کاغذی بر نسرین وارد شد ، که روی دستمال ها نوشته شده بود دختر اکبیری ترشیده اصراف کار، او که پوست تخمه روی سر دوستم ریخت چند برگ دستمال کاغذی بازیافت شده بود ، نه یک بسته دستمال و چند عدد تخم مرغ و یک کیلو گوجه فرنگی تازه.