شما اینجا هستید

اخبار » به عشق مادر

خاطره ای از هشت سال دفاع مقدس

✍مهراب شیخ زاده

منطقه دشت عباس مستقر بودیم مدت تقریبا طولانی میشد بنا به دلائلی مرخصی نیامده بودم. دل تنگ مادر شده ام. قصد دارم چند روزی مرخصی بگیرم . اما بین دو دل تنگی گیر افتاده ام. دل تنگی دوری از مادر و دل تنگی فاصله گرفتن از خاکریز و سنگر و همرزمان و معنویت جبهه.بالاخره دل تنگ مادر شدن راه جاده را دستم داد. نزدیک غروب بود به عشق مادر به دل جاده زدم تا چند روزی را مرخصی بروم. بعد از نماز مغرب و عشا رسیدم ترمینال اهواز؛ هوا نسبتا سرد است. نماز مغرب و عشا را در نماز خانه ترمینال خواندم. منتظر ماندم اتوبوس از راه برسد. عقربه ساعت ۹شب را نشان میداد. هوا ابری است انگار آسمان هم دل تنگ شهیدان شده است و میل باریدن دارد. اتوبوس رسید؛مسافران مقصد بوشهر سوار شدند. دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد من هم جز سرنشینان این اتوبوس هستم. هرچقدر اتوبوس از اهواز دیار حماسه و خون و شهادت فاصله میگرفت دل تنگیم بیشتر میشود.آخه دست خودم نیست دلم را در دشت عباس جا گذاشته ام . فقط جسمم در اتاقکه شیشه ای اتوبوس و در زیر باران حرکت میکند اما دلم در میان سنگر و خاکریز جا مانده است. حس زیبای دیدار مادر است که آرامم میکند. تقریبا اکثر مسافران؛ «اتوبوس دل تنگی» خوابند. حال من هم بهتر از آنها نیست بین خواب و بیداری گرفتار دل تنگی هایم بودم که صدایی بگوشم خورد؛سه راهی کسی هست پیاده شود. آری درست میشنوم؛سه راهی گناوه رسیده ایم. اتوبوس توقف کرد.چراغ های داخل اتوبوس روشن شد.حدود ساعت دوو نیم شب است. ساکم را برداشتم از اتوبوس پیاده شدم .هوا سرد است چند دقیقه ای ایستادم شاید وسیله ای برسد.انگار از وسیله خبری نیست. پیاده راه افتادم از سه راهی تا منزل را پیاده آمدم.شوق دیدار مادر بی تابم کرده بود. هرچه نزدیکتر میشدم این شوق در من بیشتر و بیشترمیشد. نزدیک خانه شدم عقربه ساعت ۳شب را نشان میداد با خودم گفتم طوری وارد شوم که این وقت شب مزاحم خواب و استراحت خانواده نباشم تا صبح به دیدار مادر نائل شوم.آهسته و بدون سر و صدا روی دیوار بالا آمدم تا به خیال خودم خانواده بدخواب نشوند.دیدم توی این هوای سرد و این وقت شب درب خانه باز است و مادرم پای کلک نشسته و قوری چایش را روی کلک دست ساخته خود بارگذاشته و دارد قلیون میکشد. همینکه چشمش به من افتاد بلند شد انگار گم شده اش را پیدا کرده بود مرا به آغوش پر مهرش کشید و گریه میکرد و صورتم را می بوسید. گرمی اشک های مادرانه اش روی صورتم حس میشد. دست و صورتش را بوسیدم با گریه شوق مادرم چشمانم اشک آلود شد. توی این هوای سرد و این ساعت از شب وکلک گرم و چای تازه دم و دیدار گل روی مادر چه لذتی داشت و چه خاطره ای شد.یادش بخیر چای داغی برایم ریخت خدایا چقدر بهم چسبید.تازه یادم آمد ازش بپرسم چرا تا این وقت شب بیداری مادرم؟ گفت: روزی که تو و برادرت رفتید جبهه نگاهم به درب خانه است،؛نه غذای درستی خورده ام و نه آرام و قراری دارم .کارم شده انتظار کشیدن نکند شب برگردید و پشت درب بمانید. آخه همزمان من یکی از برادرانم منطقه بودیم او حق داشت بی تابی کند و آرام و قرار نداشته باشد حق بهش میدادم. جمله ای را از حضرت امام ره ذکرکرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم. او گفت: دوریتان برایم بسیار سخت است اما چون امام خمینی فرموده جوانان باید بروند جبهه ها را پر بکنندبخاطر امام این سختی را تحمل میکنم و با رفتنتان به جبهه مخالفتی ندارم. آری چه مادران آسمانی بودند که سالها نگاهشان به درب بود و تا سحر انتظار کشیدند که شایدخبری از جگرگوشه هاشان برسد اما حسرت به دل ماندند و مردند و بودند و هستند مادرانی که با بازگشت پلاک سوخته و تکه استخوان های فرزندانشان لالایی مادرانه خواندند و به آن مقدار استخوان راضی شدند ؛ رضایت دادند و آرام گرفتند خدا رحمت کنه همه مادران فداکار و آسمانی این سر زمین حماسه ساز را…سایه ولایت مستدام باد۰۰۰
وسلام۰۰۰

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

خبر بندر | بندرگناوه، بندر دیلم، بوشهر