من ایران بودم!
رحیم قمیشی
تعطیلات رفتم بودم به جنوب، شهر کوچکی.
مردمی آرام داشت و مهربان، بر خلاف بسیاری شهرها که دزدی و بداخلاقی بیداد میکند آنجا همه با هم سازگار بودند.
در خیابان ترانه گذاشته بودند و به هم لبخند میزدند.
هیچجوانی ندیدم بیکار سر چهارراه ایستاده، یا در پارک ناامید نشسته باشد.
ندیدم خودروها و موتورها چهارقفله باشند! ندیدم سر چهارراههای شلوغ رانندهها به هم راه ندهند، فحاشی کنند.
من ایران بودم، خودم هم باور نمیکردم!
ساحل زیبایی داشت، کشتیهای غول پیکر میان آب خروشان خلیج فارس از دور دیده میشدند.
ساحل ماسهای پر بود از لنجهای صیادی و باری. مردم نفسهای تند نمیکشیدند، نگاههای بیتفاوت نداشتند، کسی به حجاب دختران گیر نمیداد!
من ایران بودم، باور کنید!
محمد، دوست زمان جبههام برایم میگفت اینجا خیلیها سنی هستند و بسیاری شیعه، اما آنقدر با هم دوست هستند که کسی تشخیص نمیدهد کدام چه مذهبی دارد، میگفت دختر شیعه عاشق پسر سنی میشود، پسر سنی عاشق دختر شیعه میشود، با هم ازدواج میکنند، همه به هم احترام میگذارند، هم عُمَر محترم است، هم امام حسن و امام حسین، نزد هر دو طرف.
میگفت هیچکس اینجا نمیپرسد باورت چیست…
من ایران بودم، برای من هم عجیب بود!
کنار ساحل دخترم گرسنهاش شد، رفتیم فلافل و سمبوسه فروشی آنجا، نوشته بود فلافل بیروتی، اما ایرانی بود. دختر مهربان و جوانی پشت گیشهاش بود، با اینکه سرش خیلی شلوغ بود باز میخندید. میگفت تا ساعت ۴ صبح اینجا باز است. فلافل ۱۵ تومان بود، سمبوسه ۵ تومان، برای همه خانواده گرفتم، شد شاممان، شد ۸۵ تومان، برای پنج نفرمان!
من ایران بودم، به من خوش میگذشت!
کنار دریا خانوادهها برای فرار از گرما به آب میزدند، بچههای کوچک تا پیرمردها، مادران و پدران، دخترها و پسرها، همه با لباسهای مناسب، اگر چه موهای دختران را باد به هوا میبرد، اما هیچکس به هیچکس زل نمیزد، هیچکس نمیگفت غیرت مردانتان کجاست، هیچکس پردهای نکشیده بود و بنویسد اینجا ساحل برادران اینجا ساحل خواهران…
انگار پای هیچ مدیر روحانیای به آنجا نرسیده بود!
من ایران بودم و لذت میبردم. من خواب نبودم!
گفتم “محمد” برایم عجیب است! میترسم کسی بیدارم کند بگوید خواب بودهای.
محمد به من میخندید.
گفتم تو میدانی چرا اینجا با خیلی جاها متفاوت است؟
گفت اینجا دریا برای ما منبع رحمت است. زندگی ما را دریا ساخته، گاه با لنج میرویم امارات بار میآوریم، میشویم ملوان.
گاه میرویم دریا برای ماهیگیری، میشویم صیاد. گاه قاچاقی میرویم کویت برای کار، گاه دستفروش میشویم. گاه تاجر، گاه آشپز، گاه قایقران.
گفتم محمد راستش را بگو.
یعنی از آنطرف پول در میآورید؟
یعنی گردشگرها وضعتان را خوب کردهاند؟
گفت هیچکدام!!
میگفت اینجا “بیکاری” نیست.
هیچ جوانی دغدغه آیندهاش را ندارد.
هیچکس کمبود مهمی در زندگیاش حس نمیکند.
من ایران بودم، اما انگار جمهوری اسلامی نبود!
نه نفرتی بود، نه دلهرهای، نه بگیر و ببندی بود، نه نیروی امنیتی سیاهپوشی، نه باتومی بود، نه زندانی…
و مردم با هم زندگی میکردند. با مهربانی.
راستی من در ساحل شلوغ “گناوه”، حتی یک تکه پلاستیک هم ندیدم، یک چوب بستنی ندیدم، یک پوست میوه.
من ایران بودم.
و از خودم میپرسیدم
چرا به آینده امیدوار نباشم…
محمد طاهری دوست دریانورد و میزبانم هم امیدوار بود.
میگفت بچههای قدیمی جبههای هم اینجا همه امیدوارند!
چون دیگر کسی به فکر جنگ نیست!
راستی اگر همه جوانها به سر کار بروند.
اگر کسی نخواهد بلندگویی برای تفرقه روشن کند.
کسی هر روز دشمنتراشی نکند.
اگر کسی نخواهد برای دیگران نحوه زندگیشان را تعیین کند، نحوه پوشششان را…
کسی نخواهد از باورهای مردم بپرسد.
ایران چرا بهترین جای زندگی نشود.
مثل گناوه
مثل ساحل زیبای آنجا
مثل مردم ساده و مهربانش
مثل شهرهای کنار خلیج فارس