تنها نماد باقی مانده از مکتب شعر بوشهر؛
خبر بندر؛ سیامک براز جانی:آشنایی من با ابوالقاسم ایرانی به دوران کودکی ام برمی گردد. ایرانی دوست صمیمی هر دو عمویم بود. بارها از محضر عموی بزرگم استاد حسن برازجانی تعریف این شاعر بوشهری را شنیده بودم. پدرم هم هر وقت حرف دهه ۴۰ می زد می گفت ابوالقاسم ایرانی شب های شعر بسیار مهمی در بوشهر برگزار می کرد. می گفت شب های شعر بوشهر شب بزم بزرگان بود و…
این ها همه بود، اما ایرانی برای من نبود! رسیدن من به ایرانی به سال ۷۴ یا ۷۵ باز می گردد. یک روز عصر ابوالقاسم ایرانی و محسن شریف عزیز (نمی دانم به چه دلیلی شاید به واسطه محمد بیابانی) من را به مهمانی خود فراخواندند.
این دعوت، سررشته آشنایی پسربچه ۱۵ یا ۱۶ ساله ای با بزرگترین فرهنگسرای شعر و ادب بوشهر (منزل محسن شریف) بود. رفتن من در ساعت ۶ عصر به خانه شریف همانا و مقیم مهر و محبت این دو بزرگوار شدن تا اکنون همان!
همه روزه از ساعت پنج و نیم عصر تا ده شب که وقت “ما را که برد خانه” منوچهر آتشی بود مهمان شریف بودیم. شریف در همه آن سال ها، شرافت ادبیات بوشهر بود. “دل های ما” در آن روزها و سال ها “دل ما” بود. همه یک دل و رفیق بودیم. شریف و ایرانی وقتی تعریف یک استعداد تازه از هر شهرستان استان می شنیدند زمینه ای برای آشنایی با آنها فراهم می کردند.
ایرانی در آن سال ها هرگز مرا کودک یا نوجوان نپنداشت. این بود که در ایام مرگ پدر و مادرش نام خانوادگی مرا هم همپای همه دوستان نزدیک خود که عزادار رحلت پدر و مادر ایرانی بودند در اعلامیه ارتحال درج کرد.
در مرگ پیمان شریف هم نام مرا پای اعلامیه فوت نهاد. این موارد مرا رشد می داد. ایشان می خواست مرا بالا ببرد (و برد تا آنجا که استعداد داشتم).
ایرانی مظهر واقعی ایثار بود. در سال های دهه ۷۰ که نشریات بسیار وزین و گرامی آدینه یا دنیای سخن منتشر می شد، بزرگان ادبیات ایرانی از او شعر می خواستند، اما ایرانی هیچ گاه شعر خود را ارسال نمی کرد. ایشان شعر مرا به این نشریات ارسال می کرد. هرگز منیت نداشت. آتشی از این همه فداکاری ایرانی هم خوشحال بود هم ناراحت. ایرانی دهه ۷۰ و ۸۰ بلندگوی شعر جوان بوشهر بود. از خودش کمتر منتشر می کرد. هر چه بود از امثال منِ تازه کار منتشر می کرد. آتشی همیشه با اشاره به این خلق ایرانی می گفت: قاسو! حواست باشه هنوز کتاب نداری! تو بهترین شاعر بوشهری! تو فرزند شعر منی. بعد از من، شعر بوشهر از شعر تو ادامه پیدا می کنه! برای ما بخون!
قاسم ایرانی اما در برابر این محبت همیشگی آتشی دست راستش را به شکل بسیار محبت آمیزی در هوا می چرخاند و می گفت ای بابا! عزیز دلم! همه بچه های بوشهر فرزندان شعر شما هستن! شعر شما از زبان و کار جوونا ادامه پیدا می کنه نه من!
همه از این اخلاق ایرانی بزرگ، عصبی می شدیم. او در شعر زندگی می کرد. این بود که اصل برای او شعر بود. در جستجوی شعر خوب شعر جوانان را به جامعه معرفی می کرد. این شد که ایشان در نهایت به یک هزارم استعدادش هم نرسید.
یک بار در خانه استاد شریف خیلی به او گیر داده بودیم که چرا شعر چاپ نمی کند و کتاب منتشر نمی نماید. گفتم آقای ایرانی! چرا شما همه را معرفی می کنید اما از انتشار شعر خودتان ابا دارید؟
حرفی زد که چراغ راه من شد. تا هنوز آن صحنه را فراموش نکرده ام! گفت: بابا جون قربونت برم! شعر مثل دریاست. هر چه آدم بیشتر در آن فرو برود آب این دریا عمیق تر می شود! این حرف حرف کم و کوچکی نبود. او منیت قاسم ایرانی را کشته بود و ارتباط و رفاقت های خود را در راه شناساندن جوانان بوشهری به شعر ایران هزینه می کرد.
در جریانم که در دربدری های قبل از انقلاب چند مدتی با محمود درویش و شاعران بزرگ جهان مراودات بسیار نزدیکی داشت اما تا امروز از بیان حتی یک ذره از آن ابا دارد.
رابطه قاسم ایرانی با ماشا رضازاده و ایرج شمسی زاده برای من بسیار رشک برانگیز است. الان که واپس می نگرم می بینم همه رفته اند. از آن جمع صمیمی و همدل فقط من مانده ام و ایرانی. هر وقت به یاد گذشته می افتم دعا می کنم ایرانی دریغاگوی من باشد. الان هر دو گورستانی در دل و جان داریم. گورستانی از مهربان ترین عزیزان و برادرترین رفیقان.
او برای من مرد درختی است مردی که سایه گستر است و بزرگوار! مردی که هیزم هم اگر بشود نان فرهنگ را به کام جوانان می گذارد.
این سه شعر را تقدیم به عزیز دلم ابوالقاسم ایرانی می کنم:
(۱) آوازهای مردی که درخت شد
بر دستانم که بیفتد
این چشم ریشهزده
از قرنیهام
چیزی شبیه دیدن
سبز میشود
کجای اندام چه کسی
در چشم من نشست؟
که از بینهایت خشکسالی
سبز آمدهام اینجا
و تا هنوز
هزار گیاه ناشناخته
میروید از دستم
نشستهام کنار خودم
و صدایم
در هر واژهای بر قصد
پیراهنی بر اندامم
میبافد؛
می خواهم سکوت
لبخند ویرانگری
از آب بگذرد
حالا که بی رودخانه
دستانم سبز است
و آب
از چشمانم میگیرد
زمین
بگذار جهان
همیشه خشکسالی باشد
و آب
بر تنم تبخیر شود
حالا که خندیدن
برچشمهایم
فرو ریخته
(۲) آوازهای مردی که درخت شد
حالا میتوانم
شریک زمین باشم
من که بر آمده از خود
و اشکهایم
سبز ساقههای ترد اندامم است
بی پرنده مانده بودم
و تنم
آماس ترکهای رُستن بود
بذری که ریشه دوانده بود
در من
آب را
از چشمههای ماقبل اول
سرازیر ساقههای بر نیامدهام
میکرد
که حالا میتوانم گذر را
به آوای هزار پرنده ناشناس
بخوانم
و سایهای
پهن شوم
به محال
(۳) آوازهای مردی که درخت شد
چه کسی بر من یادگاری خواهد نگاشت؟
اندامم تغذیه از خورشید میگیرد
تا روزی
تنوری آتش بگیرم
و پوست هیزمی ام
زنان روستایی را
به پچپچه و بوی نان
بنشاند