در این چند سال برایم شیرین و خاطره انگیز بود که وقتی وارد مجتمع فرهنگی –هنری بوشهر می شوم، چند نفر از خاک صحنه خورده ها و پیشکسوتان تئاتر استان را ببینم . یکی از آن ها چهره جدی ، مردمی و دلنشین جناب رمضان امیری بود .
شاید در نگاه نخست و زیر انبوهی از ریش و مو ی سر او دل مهر بانش را نمی توانستی ببینی . اما همین که تو را به اتاقش به عنوان مسئول فر هنگسرا دعوت می کرد و سریع می رفت در آبدارخانه و لیوان و یا استکانی را آب می زد و تو را به صرف چای مهمان می نمود، می دانستی با چه انسان دلربایی طرف هستی . به خصوص اگر جناب آقای قربانی همراه تو بود و شاهد کل کل و جر و بحث های زرگری آن ها بودی و حرف های ،نه جدی و نه شوخی رمضان را می شنیدی و غرق در خاطرات تمام نشدنی آن ها می شدی .
راستش رمضان برایم خیلی عزیز بود نمی دانم چرا ؟
شاید به خاطر این بدر که در دهه پنجاه به عنوان یک آموزش و پرورشی در زاداهم گناوه بود و من شاهد نمایشی بودم که او با بچه های گناوه کار کرده و باعث شده بود که برای اولین صدای نئاتر گناوه در بیرون از این بندر نیز شنیده شود و دانش اموزان تئاتری این شهر خود را در رقابت با دانش اموزان کشور در رامسر ببینند.
شاید به خاطر این بود که کتابخاه زادگاهم را که آن روزها من عضو فعال آن بودم ، ارتقا داده و به جایگاه در خور شانی رسانده بود
شاید به خاطر این بود که من اشک ها و لبخند های او را در قاب تلویزیون و پرده سینما و صحنه تئاتر بارها دیده بودم
شاید به خاطر این بود که خاطره های شیرینی از او و به نقل از دوستانش شنیده بودم به خصوص خاطره رویای صادقه او و هلی کوپتر و دبیرستان سعادت . که هر وقت به یاد این خاطره می افتم نمی توانم چهره متبسم خود را پنهان کنم .
همه این ها درست . اما احساس می کنم رمضان به خاطر این برای من و دیگر اهالی هنر استان عزیز است که او در خانواده تئاتری های این استان حکم پدری مهربان داشت و سعی می کرد با جان و دل به فرزندان و بچه های خود خدمت کند و صادقانه هر کاری که از دستش بر اید انجام دهد .
برای درک این مهربان ، کافی است صحنه ای از روز آخر حیات دنیوی این عزیز را پیش رویمان قاب کیم و به یاد آوریم : “مردی پارچه های ساق شلوارش را بالا کشیده و دارد پلاتوی تئاتر مجتمع را جارو می زند و تی می کشد .”
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست می دارند و من هم
غلامحسین دریانورد