چند ماهی از مجروحیت من در عملیات محرم نگذشته بود ، فصل بهارو فروردین سال ۱۳۶۲ از راه رسید ، پسر عمویم حیدر روستایی تازه خدمت مقدس سربازی را تمام کرده بود، به او گفتم : میای بریم جبهه، گفت بریم،باهم راهی پایگاه بسیج گناوه شدیم و برای اعزام به جبهه ثبت نام کردیم،آغاز فصل بهار در گناوه شور و حال دیگری دارد مردم برای استفاده از طبیعت به صحرا می روند و خوش می گذارنند ، ولی ما این هدف مقدس را بالاتر از این می دانستیم. صبح روز هشتم فروروردین سال ۱۳۶۲ از راه رسید ، من به خانواده ام جریان رفتنم را گفتم و باتوجه به مجروح شدنم در عملیات محرم اونا قدری مخالفت کردند ، اما در نهایت وقت خداحافظی با اونا رسید ، مادر بزرگم که خداوند او را بیامرزد مبلغ ۶۰۰ تومان به من داد و برای اعزام راهی بسیج شدیم ، و پس از بدرقه مردم راهی شیراز شدیم.یک روز شیراز بودیم بعداز سازماندهی نظامی به همراه رزمندگان استان فارس به اهواز رفتیم و در پادگان دستغیب مستقر شدیم ، در آن پادگان افراد کمتر از ۱۸ سال را از ما جدا کردند ، من شانس آوردم چونکه ۲۰ روز از پایان هفده سالگیم می گذشت و تازه وارده هیجده سال شده بودم ، پس از سازماندهی مجدد ما را گردان گردان عملیلتی راهی منطقه جنگی عین خوش کردند ، ما عضو تیپ المهدی بودیم ، دو روز بعد ما را به نزدیکی خط مقدم برای انجام عملیات جدید بردند و با یکی از گردان های ارتش که از لشکر ۲۱ حمزه بودند ادغام کردند،من عضو دسته یک از گروهان یک و کمک تیربارچی پسر عمویم قرار گرفتم ، فرمانده دسته یک از گروهان یک ارتش که با ما ادغام شده بودند خواست از ما امتحان تیراندازی با تیر بار و پرتاب نارنجک بگیرد،من از بین همه اعضاء دسته برترین شدم و با اینکه ازهمه اونا کوچکتر بودم باید نارنجک اصلی را پرتاب می کردم که اینطور شد.
فرمانده دسته ما پاسداری بود اهل جهرم و معاون او یک بسیجی بود که به دلیل جراحات جنگی نتوانست ما را همراهی کند ، دربین تما م اعضاء دسته ما تنها کسی که برای بار دوم به جبهه می رفت و درعملیات شرکت داشت من بودم و با اون سن کم مرا بعنوان معاون انتخاب کردند.عملیات شب ۲۲ فروردین شروع می شد و من یک روز قبل به همراه ۳ نفر از فرماندهان ارتش برای شناسایی منطقه به خط مقدم و حتی بالاترهم رفتیم ، عراقی ها هم که متوجه ما شدند با پرتاب چند گلوله و موشک خمپاره ازما پذیرایی کردند. شب ۲۲ فروردین ما در خط مقدم مستقر شدیم و قرار شد بعنوان پشتیبان نیروهای خط شکن وارد عملیات بشیم. عملیات ولفجر ۱ در ساعت ۲۳ فروردین ۱۳۶۲ آغاز شد ، صدای شلیک گلوله ها و موشکها گوش جبهه را پر کرد ،اما بدلیل مقاومت سرسختانه عراقی ها ما که پشتیان بودیم مجبور شدیم وارد عملیا ت شویم،وقتی دسته ما به معبر مین عراقیها رسید متأسفانه فرمانده گروهان ما روی مین رفته و صد پاره شد و به همراه او فرمانده دسته ما و دسته ارتش به همراه تعدادی از رزمندگان دیگر مجروح شدند.بچه های ارتش برای بردن مجروحین به عقب دست بکارشدند ، من ماندم و بسیجیان همراهم ، هیچکدام راه را برای پیشروی بلد نبودیم،در میدان مین و در یک کانال زمین گیر شده بودیم و تیربار دشمن هم اجازه سربلندکردن را نمی داد، یکی ازرزمندگان تخریبچی که راه را بلد بود جلو افتاد منم پشت سرش بلند شدم و بقیه که مرا دیدند پست سر من براه افتادند که پیشروی کنیم ، اما ۱۰۰ متر جلوتر سنگر کمین عراقی ها با تیربارگرینف ما را هدف قرار داد و من از ناحیه قفسه سینه و بازوی دست چپ بشدت مجروح شدم و ارتباطم با سایر همرزمان دسته ، بخصوص پسر عمویم که پشت سرم بود قطع شد. من یک ساعتی در آن محل افتاده بودم وتعداد زیادی موشک خمپاره در اطرافم به زمین خورد ولی هیچکدام شانس من نبود.از خدا خواستم یاریم کند بتوانم بلند شوم و عقب برگردم ، همین کار شد ، اما ۱۰ متر جلوتر یکی از رزمندگان در نیم متری من بر روی مین رفت و من دوباره از ناحیه دست چپ و پای راست مجروح شدم و به زمین افتادم،یک ساعت هم اونجا افتاده بودم ، دوباره از خداخواستم به من نیروی بازگشت بدهد ، بازم بلند شدم و لنگ لنگان خودم را به خط مقدم خودمان که یک کیلومتری با محل مجروح شدنم فاصله داشت رساندم و بعد از رسیدن به آن محل دیگر یک قدم نتوانستم راه بروم تا صبح که هوا روشن شد آنجا افتاده بودم که امداگران آمدند و زخمم را که شدید بود بستند ، در همین بین پسر عمویم به عقب آمد و مرا دید و به کمک چند نفر مرا سوار آمبولانس کردند و به عقب برگشتم.
در آنچا من تمام زیبایی های خداوند را دیدم ، آن اتفاقاتی که برسرمن اینچنین آمد و زنده ماندم ، آنگاه فهمیدم که
گرنگهدار من آن است که من میدانم …………. شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد