جستار اول: زیارت با طعم گوجه سبز
خبر بندر، طیبه مالکی: نوجوان که بودم چند سالی را در شهرری زندگی میکردیم. دقیق اگر بگویم دوران دبستان را. سر کوچه -در میانهی راهِ مدرسه- خانه و مغازهی خاله سارا قرار داشت. در زمانه و مخصوصاً محلهای که شغلی غیر از خانهداری یا نهایتاً معلمی برای زنان متصور نبود، سارا خانم مغازهدار بود، آنهم میوه و ترهبار. سارا خواهر نرگس خانم و خالهی سمیه بود که من، طاهره، سمانه، مهدیه و خلاصه همه بچه های اهل محل به زبان سمیه، خاله سارا خطابش میکردیم. قاعدتاً مشتری این مغازه مادرها بودند اما فصل بهار که چاغاله بادام و گوجه برغونی میآمد ما بچهها هم به شمار مشتریان اضافه میشدیم. خاله سارا این دو قلم را میشست و همانطور خشک نشده میریخت داخل قیف کاغذی و روی آن نمک میپاشید و به ما میفروخت پنج تومان.
چالش از آنجا شروع میشد که میزان پول توجیبی ما هم پنج تومان بود و هر روز باید بر سر دوراهیِ وسوسه، دست به انتخابی خطیر میزدیم میان گوجه برغونی که میتوانستیم صبح، قبل از رسیدن به مدرسه بخریم و زنگ تفریح را خوش باشیم، و لذت سواریِ چرخ و فلک سیار که بعدازظهرِ همان روز عموچرخ و فلکی به محله ما میآورد و از قضا هزینه آن هم پنج تومان بود. صبح به صبح از خانه تا سرکوچه، خیره به سکهی مسی رنگِ پنج تومانی، میان لذتِ ترش و تازهی گوجه برغونی و هیجانِ دوّارِ چرخ و فلک در تلاطم بودیم.
تصور ما در آن زمان این بود که نام این میوه گوجه برغونی است و هیچ فکر پیچیدهتری راجع به آن نداشتیم تا آنکه بزرگتر شدیم و فهمیدیم گوجه برغونیِ ما برای بقیه گوجه سبز است و کمتر کسی این خوشمزهی آبدار را به اسمی که ما میشناختیم صدا میزند. تا همین چند سال پیش که دوست کرج نشینم توضیح داد، برغان نام روستایی حوالی کرج است که اتفاقا گوجه سبزهای درجه یکی تولید میکند.
*
هفتهی گذشته، بعد از چند باری که ظرف این مدت در رکاب حضرت یار و به قصد پرنده نگری به کرج رفتیم، بالاخره توشه ی همسر خوب بودنم تمام شد و پا به زمین کوبیدم که «تا یه جای باحال نریم برنمیگردم خونه». از زمان کشف برغان تا همین هفتهی گذشته همیشه برنامه این بود که روزی روزگاری در فصل گوجه سبز به آنجا برویم اما هیچوقت میسر نشده بود تا اینکه در جواب همسر که پرسید «خب بگو کجا بریم» اولین اسمی که به ذهنم رسید برغان بود.
یک جاده موسیقی داشتیم و یک دنیا سرخوشی که بالاخره بعد از قرنها فرار از کرونا به کنج خانه، داریم سفر میکنیم و حقاً که این جاده چالوس هم مثل همتای معروفترِ خود پیچ در پیچ و هیجانانگیز بود. تا آنکه رسیدیم به تابلویی که میگفت کمی آنسوتر روستایی قرار دارد به نام آتشگاه!
دوباره دوراهی، دوباره وسوسه، دوباره انتخاب… در نهایت بهارهی ادیانگردِ درون بر کودکِ درون پیروز شد و راهیِ آتشگاه شدیم. نامِ جذاب روستا را گوگل کردم و متوجه شدم قدمت آن به دوران ساسانی بازمیگردد، قبرستانی قدیمی دارد و آتشکدهای و امامزادهای. در پرس و جو از کارگرانی که مشغول کار بودند، پاسخی نصیبمان نشد الّا اینکه «دنبال گنج اومدین؟ نگردین. خودمون زیروروش کردیم. هیچی نداره». البته که قسم و آیه به پیر و پیغمبر که جویندهی گنج نیستیم بی فایده بود.
در راه بازگشت گفتیم سری هم به امامزاده بزنیم، که … بله … گنج واقعی را پیدا کردیم!
در دامنهی کوه و کمی بالاتر از درّهای که مشخص بود زمانی رودخانهای در آن جریان داشته، اتاقک یادبودی ساخته شده در بزرگداشت فردی که امامزاده پیرپیران خوانده میشود. کنار اتاقکِ نمازخانه درخت سرسبزی وجود دارد که آقای نه چندان خوشاخلاقِ متولّی توضیح داد سماگاد نام دارد و حداقل دو هزار سال عمر کرده است. اهالی معتقدند اتاقک، که قبلاً کاهگلی بوده و –متاسفانه با کج سلیقگیِ تمام، به اسم بازسازی- تخریب و مجدداً ساخته شده است، چلهخانهی پیرپیران بوده که در آن به عبادت میپرداخته و بعد از سالهای زیاد عبادت، از نظرها پنهان شده و هنگام ظهور امام زمان همراه با ایشان خواهد آمد. درخت پر بود از تکه پارچه های سبزِ گره خورده و تسبیح که زائران به قصد حاجتخواهی بر درختِ مقدس بسته بودند.
یک بار مرور کنیم: «آتشکده، کوه، رودخانه، شایعه گنج، پیر، غیبت، حاجتخواهی». مجموعه این کلمات کلیدی برای شما آشنا نیست؟ مثلا شما را به یاد دختران آناهیتا نمیاندازد؟ برای من که بسیار شگفت انگیز است.
**
گاهی اوقات در مسیر زندگی، خاصه در سفر، تجربه هایی وجودی پیش میآید که خاطره ای یکتا و کاملا شخصی برای ما میسازد. مثل حال و هوای دوران کودکی که در این سفر از سر و کول ذهن من بالا میرفت و ما را کشان کشان به پیرپیران رساند.
در فصل سوم ادیانگردی قصد دارم از این دست خاطرهها برای شما تعریف کنم، ان شاالله.