صدای بندر -علی بحرینی-بوی علفزارهای تازه خیال مرا به کودکی های غریبم پیوند می زند به دشت های پر از “شبدر”، به “قصیل های رقصان”، به ضیافت شاپرک های سرمست.
من اینجا ایستاده ام- بر این ستیغ کوه، و گندم زارها همچون مخملی سبز، چشمهایم را نوازش می دهند و گلزردها این نوعروسان چمن، نگاه مرا می دزدند. برای لحظه ای خیال سرکشم مرا تا حوالی زادگاه سبزم سوق می دهد. دیگر در دشت های دیارم خبری از کسالت و کرختی نیست، دیری است مردمان شهرم سخت کوشیده اند تا دشت و دره را به هم دوزند و اکنون مزارع وسیع و پرطراوات، چشم عابران را نوازش می دهد. و این سوی تر، رود شکوهمند “مند” هنوز هم پذیرای شالوهای بال سپیدی است که فصل بهار به این سامان کوچ می کنند تا در ساحل رویایی این رود، خستگی را از بالهاشان برگیرند. من اینجا ایستاده ام و خیالم، کوه و کَتل های آبادی را در می نوردد. اکنون لبریز کودکی دیر سالم. لبریز خاطرات غبارگرفته ای که سالها از من گریخته بود. لبریز جوزاران زیبای دشت های شمالی. لبریز نخل های بلندی که روزی خرما چینشان بودم. من اکنون سرشارم از بوی دریا و تصویر زلال ماهیگیران مهربان “بردخون”
من اینجا ایستاده ام و دشت های دشتستان پر از شکوفه های زرد و سپیدی است که مرا به ضیافت خود می خوانند. اینجا پر از طراوت بارانهای باروری است که صحراها را بسیار مرور کرده اند. دامنه های سبز، ذهن مرا همچون قاصدکی محبوب تا جوار سبز نخل های پیر آبپخش می برند. تا گندم زارهای کره بند، تا حوالی سرقنات و دستفروشان چهار فصل دالکی.
امروز، در این صبح زیبا که نور زرّین آفتاب، مه صبحگاهی کوهپایه ها را آرام آرام برمی چیند و نسیم، خنکای مرموزی بر تنم می پیچید، یادها مرا به کرانه های بندرباستانی “سیراف” می برند. به سامان مردمان خوش لهجه ی “جم”. به شهر شهرک های آهنین “کنگان”. به ازدحام لنج های باری “دیّر”.
امروز مهار خیالم گسیخته است. بگذار از جوار مزارع سبز کاکی تا حوالی “خورموج” بتازد. بگذار از ” خاییز ” افسانه ای تا سرزمین “اهرم” از دیار دلیران تنگستان، از دلوار گذر کند.
اینجا پر از تنفس بهار است، لبریز آوای مرغان عاشق و خیالم مستانه از من می گریزد. لحظه ای در بازارهای داغ “گناوه” و “دیلم”، زمانی در کرانه سّد عظیم رئیسعلی دلواری و شبانکاره. لختی در انبوه نخل های “وحدتیه” و “سعدآباد” و گاهی در ساحل زیبای بوشهر.
چه بهار شکوهمندی! من عطشناکی مفرطم را در این بهار زدوده ام و اکنون بر ستیغ این کوه، خیال بازیگوشم مسافر نارنجستان های رود فاریاب و بوشکان است. مسافر ذرّت زارهای دهرود و کشتزارهای طلحه.
اکنون در سایه آفتاب، خیال خسته ام بازآمده است. دست دلم را می گیرم و بر دروازه ی کاروانسرای مشیر الملک در انتظار آمدن مسافری چشم به راه خواهم ساخت. مسافران بهار در راهند.